اسب سواری مرد چاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست مردِ سوار دلش به حال او سوخت.از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد دهنه اسب را کشید و گفت: . . . اسب را بردم و با اسب گریخت!!
اما پیش از آن که دور شود صاحب اسب داد زد و گفت :تو... تنها اسب را نبردی؛جوانمردی هم بردی!!!اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم،مرد چاق اسب را نگه داشت؛مرد سوار گفت: هرگز به هیچکس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند.
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0